آنچه در ادامه می آید، برگرفته از کتاب «امام رضا(ع) و زندگی» به تألیف مهدی غلامعلی، به نشر (انتشارات آستان قدس رضوی؛ 1393)، صفحۀ 48 می باشد.
مراسم روح بخش حج پایان یافته بود و مردم، گروه گروه حجاز را ترک می کردند. شیعیان، معمولاً پس از پایان حج برای دیدن امام [رضا علیه السّلام] به مدینه می آمدند. آن روزها خانۀ امام در مدینه، محلّ گردهمایی جمعی از شیعیان بود. روزی در منزل امام نشسته بودیم. جمعیت فراوانی در منزل ایشان آمده بودند و از حضرت، دربارۀ حلال و حرام می پرسیدند. مردی بلند قامت و گندمگون وارد منزل شد. از سخنانش فهمیده می شد که از اهالی خراسان است. به ظاهر، وضع خوبی داشت. نزدیک رفت و به امام سلام کرد و مشکلش را با امام در میان گذاشت. صدایش بلند بود. او مشکلش را این گونه بیان کرد:
ای فرزند رسول خدا[ص]! من مردی از دوستداران پدران و نیاکان شما هستم. از حج باز می گردم. خرجی خود را گُم کرده ام و چیزی ندارم تا با آن، خود را به جایی برسانم. اگر می توانی، مرا به شهرم برسان. به فضل خدا ثروتمندم و هرگاه به شهر خود رسیدم، آن مقدار که به من دادی، به جای شما صدقه می دهم؛ زیرا خودم شایستۀ صدقه نیستم و صدقه بر من روا نیست.
داستان از زندگی امام رضا(ع),بخش امام رضا(ع),گذشت امام رضا(ع),داستان از بخشش و گذشت امام رضا(ع)
امام فرمود: «بنشین، رحمت خدا بر تو باد.» او فهمید که باید بماند تا امام پاسخ مردم را بدهد. امام به همۀ پرسش های پاسخ داد. مردم هم پراکنده شدند. آن مرد و سلیمان جعفری و خِیثَمه و من ماندیم.
امام، رو به ما سه نفر کرد و فرمود: «ایا به من اجازه می دهید چند لحظه به اندرونی بروم؟»
سلیمان که از یاران خوب امام بود، عرض کرد: «خواهش می کنم. خداوند همیشه شما را مقدّم داشته است.»